پارسا نفس زندگی

16/12/1386انتظار به سر رسید

1390/7/9 16:37
نویسنده : نوران
63 بازدید
اشتراک گذاری

محمد پارسای گل متولد شد رأس ساعت ٨:٢٠صبح پنجشنبه ١٦/١٢/١٣٨٦یه روز زیبای اسفند ماه در بیمارستان رسالت تهران متولد شد و با خودش یه عالم شادی به همراه آورد یه پسر کوچولوی ناز باوزن ٣٤٥٠گرم و قد٥٠سانت الهی قربونت برم کوچولوی نازمن که هدیه مادرشدن رو به من ارزانی داشتی هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

صبح زود من و بابا به همراه مامانی رفتیم بیمارستان ساعت حدود٥:٣٠ در حالی که من شب قبل وجودم پر از احساسات و تلاطم بود و اصلاخوب نخوابیده بودم ولی دیگه صبح تقریباً استرسی نداشتم وقتی رسیدیم بیمارستان من رفتم تو زایشگاه مامانی و بابا پشت در موندن اونجا ٥تا خانوم دیگه هم بودن که قرار بود نی نی های ناناز مثل شمارو بدنیا بیارن بعد لباس سبز رنگ تنم کردن بعدش سرم وصل کردن منم که اولین بار سرم میزدم خیلی درد داشت  بعد گفتن برو خداحافظی سوار ویلچر کردن منو (عین فلج ها)بعد از مامانی و بابایی خداحافظی کردم چشام پراز اشک شد فکر کردم اگه یه موقعی هوش نیومدم این آخرین باربودکه مامانم و بابا رو میدیدم و روی ماه پسرمو هرگز نمیدیدم بعداز که اشکام تموم شد رفتم تو اتاق عمل همه حس های بدم از بین رفت ٣تا خانم مهربون کمکم کردن تا رو تخت دراز بکشم بعد خانوم دکتر اومد سلام کردم بعد یه پرده سبز جلوی چشام اومد یه آمپول تو سرم ریختن که حس کردم تو گلوم داره خفه میشه که دیگه هیچی نفهمیدم دیگه تا تو ریکاوری یادم میاد درد بود و درد که چیزی مثل فرورفتن خنجر تو دلت با سوزش فراوان و اون لحظه ای که از روی تخت اتاق عمل گذاشتن روی تخت اتاق که خیلی درد داشت یادم میاد تو ریکاوری گفتم پسرکوچولوم سالمه یه خانوم مهربون گفت سالمه خوشگله تپل و نازه اون لحظه من با تمام وجود پر دردم احساس کردم خالی از دردم و خدا رو به پاس نعمت بیکرانش شکرکردم آره گل پسر چشام که وا شد مامانی و بابا بالاسرم بودن بعد شما رو اوردن وای من بالاخره پسرمو دیدم ولی خوب نمیتونستم بغلت کنم شمارو آروم چسبوندن به من مثل یه بره کوچولو مشغول خوردن شیر شدی با همه درد و سوزشی که داشتم ولی از اینکه از شیره جانم به عزیزتر از جانم مینوشاندم لذت میبردم بعد شمارو بردن تو اتاق نوزادان ساعاتی میآوردن بعد میبردن بعدظهر همه اومدن دیدنت

اون شب تو بیمارستان شب خیلی سختی بود مامانی خیلی خسته شد دائم بیدار میشد من میرفتم دستشوئی باید میومد به کمکم شما بیدار میشدی میداد به من شیر میدادم چقدر بد نفس میکشیدی منم که مدهوش چهره ماهت بودم و خوابم نبرد تا صبح  باورم نمیشد نه ماه انتظار به پایان رسید و من و پسرم این بار در کنارهم خوابیدیم فردا صبح بابا اومد و کارای ترخیص رو انجام داد و ما ساعت ٢مرخص شدیم روزای اول روزای سختی بود من درد داشتم شیر نداشتم و شما با ولع شیر میخواستی وای که چه دردی داشت حتی با وجود خونی که از شقاق سینه داشتم باز هم باید بهت شیر میدادم مادر همه این دردها رو به خاطر وجود شما تحمل میکرد روز سوم تولدت ازت تست تیروئید گرفتن که از کف پات خون گرفتن وای که چه جیغ بنفشی کشیدی روز پنجم بردیمت چکاپ زردی که خداروشکر مشکلی نداشتییه آزمایش دیگه هم نوشت اونم دادیم بعد یه تست شنوایی هم برات نوشت که من و بابایی شما رو بردیم خدا رو شکر گوشات سالم سالم خانم دکتر گفت اندکی تیز گوشه و از حد عادی بیشتر میشنوه خلاصه مامان جون این ١٠روز اول روزهای شیرین و درعین حال سختی بود مامانی و عزیز زحمت زیادی برات کشیدن امیدوارم پسر قدر شناسی باشی وقدر بزرگ ترها رو که برات زحمت کشیدن بدونی  خلاصه این ده روز اول روزهای شیرین و در عین حال سختی بود مامانی و عزیز برات خیلی زحمت کشیدن شبا بیخوابی رو تحمل کردن شما گریه میکردی و شبها بیدار بودی نوبتی از شما مراقبت میکردن تا من بخوابم پی در پی میشستنت حمومت میکردن و کلی برات زحمت میکشیدن کلا روزهای خیلی خوبی بود ذلم برا اون روزا تنگ شده  یادش به خیر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)