پارسا نفس زندگی

دوشنبه 10/10/1386

1390/5/30 9:54
نویسنده : نوران
58 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرمامان سلام چطوری خوبی وای مامان جون ببخش این روزا حسابی سرم شلوغ بود ولی کلی اتفاق افتاد انقدر تو دل مامان تکون خوردی که مامان همش فکر میکرد نکنه بند ناف دور گردنت پیچیده باشه براهمین رفتم پیش خانم دکتر صدای قلبتو گذاشت گوش کردم نرمال بود ولی برا اطمینان یه سونو نوشت و منو بابایی رفتیم سونوگرافی تا ساعت هشت ونیم نشستیم تا قبول کرد ما رو پذیرش کنه آخه وقتش تموم شده بود و منشی رفته بود خدارو هزار بار شکر گفت شما یه پسرکوچولوی خیلی شیطونی که خیلی تکون میخوره به همین خاطر شما رو هی نگران میکنه اون شب خیلی شب خوبی بود چون همه استرس ها از بین رفت و من خیالم راحت شد از طرفی فرداش قرار شد مامانی یعنی مامان من بیاد که بریم سیمونی بخریم کلی چیزای خوشگل برات خریدیم مامانی و پدرجون زحمت کشیدن و برات تهیه کردناز طرفی این روزها بابایی مشغول درس خوندن و امتحانات پایان ترم هست منم تنهاترم اگه شما نبودی که دق میکردم گلم قربون پسرگلم برم که غصه های مامانشو رفع میکنه می بوسمت بهانه زندگی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)