89/3/21اولین جمله ای که گفتی نازنینم
قربون گل پسرم بشم من سلام شیرین زبون مامان
از شب پنجشنبه 2/3/89اولین جمله سه کلمه ای خودتو گفتی و از اون جا بود که زبونت باز شد و هی گل تراوید و تراوش کرد ماجرا از این قرار که موقع خواب هی میگفتی شعر یعنی مامان شعر بخونه منم گفتم مامانی خوابم میاد حوصله ندارم خودت بخون و تو با اندکی صبر و فکر کردن گفتی (بلت نیست پاشا) وای اونجا بود دوست داشتم بخورمت انقدر خوشحال شدم از جمله ای که گفتی ولی محتویاتش ناراحتم کرد گفتم بلد نیستی خودم یادت میدم گلم بعد برات تاب تاب عباسی رو خوندم و شما در کمتر از نیم ساعت یاد گرفتی خواب به کل از سرمون پرید بابا هم عصرکار بود و یک نیمه شب میرسید تا اون موقع که بابا اومد اجرا هم کرد هم من و مهم ابا و خودت از خوشحالی تا 2.5شب بیدار بودیم الهی قربونت برم من
تاب عباسی ادامنو نندازی اده میخوای مندازی ببل مامان و بابا مندازی وای میخونی صداتو هم میکشی وای وای آدم میخواد بخورتت
بعدش یه توپ دارم رو یاد گرفتی بعد بابابزرگ چه پیره بعد شباکه ما میخوابیم و...